با درود به همه ایرانیان وطن پرست
چندیست که دگر دیوان حافظ ان نسخه قدیمی نیست خصوصا ساقی نامه ایشان بران شدم تا نسخه کامل ان را برای شما عزیزان نوشته باشد که گامی دگر درجهت اطلاع رسانی درست قدمبر داریم
سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستي و فتنه چشم يار
فريب جهان قصه روشن است
ببين تا چه زايد شب ابستن است
همان مرحله است اين بيابان دور
که گم شد در او لشگر سلم و طور
کجا راي پيران لشگر کشش
کجاشيده ترک خنجرکشش
چه خوش گفت جمشيد با تاج و گنج
که يک جو نيرزد سراي سپنج
بمستان نويد سرودي فرست
بياران رفته درودي فرست
مگر خاطرم يابد اسايشي
که نبود زغم باوي الايشي
که ار اسمان مژده فرصت است
مرا با عدو عاقبت نصرتست
که بار غمم بر زمين دوخت پاي
بضرب اصولم بر اور زجاي
چنان بر کش اهنگ اين داوري
که ناهيد چنگي برقص اوري
رهي زن که صوفي بحالت رود
بمستي وصلش حوالت رود
شنيدم که چون غم رساند گزند
خروشيدن دف بود سودمند
همان به که خونم بجوش اوري
دمي چنگ را در خروش اوري
بيک نغمه درد مرا چاره کن
دلم نيز چون خرقه صد پاره کن
برون اري از فکر خود يکدمم
بهم بر زني کار و بار و غمم
چو خواهد شدن عالم از ما تهي
گدائي بسي به ز شاهنشهي
چوغم لشگر ارد بيار اصفي
زچنگ و رباب و زناي و زني
بمي دور کن در دلت گر غمي است
دمي پيش دانا به از عالمي است
همي مانم از دور گردون شگفت
ولي نيست دردي مجال گرفت
دلا در جهان دل منه زينهار
که کس بر سر پل نگيرد قرار
همان منزليست اين جهان خراب
که ديده است ايوان افراسياب
نه تنها شد ايوان وکاخش بباد
که کس دخمه اش را ندارد بياد
مغني کجائي بگلبانگ زود
بياد اور ان خسرواني سرود
مغني بزن چنگ در ارغنون
ببر از دلم فکر دنياي دون
مغني بزن خسرواني سرود
بگو با حريفان باواز رود
مغني نواي طرب ساز کن
بقول و غزل غصه اغاز کن
مغني از اين پرده نقشي برار
ببين تا چه گفت از حرم پرده دار
مغني دف وچنگ را سازده
بياران خوش نغمه اواز ده
مغني بيا با منت جنگ نيست
کفي بر دفي زن گرت چنگ نيست
مغني کجائي که وقت گل است
زبلبل چمن ها پر از غلغل است
مغني بيا عود را ساز کن
نو ائين نواي نو اغاز کن
مغني کجائي که لطفي کني
دمي اتشي در دلم افکني
مغني کجائي نوائي بزن
بيک تائي او دوتائي بزن
مغني بيا بشنو و کار بند
زقول من اين پند دانا پسند
مغني تو سر مرا محرمي
زماني به ني زن دم همدمي
مغني کجائي بزن بربطي
بيا ساقيا پر کن از مي بطي
که با هم نشينيم وعيشي کنيم
دمي خوش بر اريم و طيشي کنيم
که تا وجد را کار سازي کنم
برقص ايم و خرقه بازي کنم
فروغ دل و ديده مقبلان
ولي نعمت جمله صاحبدلان
چگونه وهم شرح اثار او
که عقل است حيران در اطوار او
برارم به اخلاص دست دعا
کنم روي در حضرت کبري
بحق کلامت که امد قديم
بحق رسول و بحق عظيم
خديو جهان شاه منصور باد
غبارغم از خاطرش دور باد
فريدون صفت کاوياني علم
برافرازم از پشتي جام جم
دم از سير اين ديرديرينه زن
صلائي بشاهانه پيشينه زن
بده تا برويت گشايند باز
در کامراني و عمر دراز
بمن ده که از غم خلاصم دهد
نشان ره بزم خاصم دهد
بده کز جهان خيمه بيرون زنم
ساپرده بالاي گردون زنم
بمن ده که بس بيدل افتاده ام
وزين هر دو بيحاصل افتاده ام
بيا ساقي ان مي که حور بهشت
عبير ملائک دران مي سرشت
بيا ساقي ان جام صافي صفت
که بر دل گشايد در معرفت
بيا ساقي ان مي که شاهي دهد
بپاکي او دل گواهي دهد
بيا ساقي ان مي که تيزي کند
بباغ دلم مشک بيزي کند
مغني ز اشعار منيکغزل
باهنگ چنگ اندراور عمل
باقبال داري ديهيم وتخت
بهين ميوه خسرواني درخت
جهاندار و دين پرور و تاجور
کزو تخت جم گشت با زيب و فر
چوقدر وي از حد مدحست بيش
سراندازم از عجزو تشوير پيش
که يارب بالا و نعماي تو
باسرار اسمائ حسناي تو
که شاه جهان باد فيروز بخت
باقبال همواره با تاج و تخت
چو دريا و صفت ندارد کنار
ثنا را کنم بر دعا اختيار
بيا ساقي ان اب اتش خواص
بمن ده که تا يابم از غم خلاص
بيا سلقي اين نکته بشنو ز ني
که يک جرعه مي به ز ديهيم کي
بيا ساقي ان کيميائي فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوع
بيا ساقي ان ارغواني قدح
که يابد زفيضش دل و جان فرح
بيا ساقي ان مي که جان پرور است
دل خسته را همچو جان در خور است
بيا ساقي ان مي که حال اورد
کرامت فزايد کمال اورد
بيا ساقي ان اب انديشه سوز
که گر شير نوشد شود بيشه سوز
بده تا روم بر فلک شير گير
بهم بر زنم دام اين گرگ پير
بده تا بخوري بر اتش کنم
دماغ خرد را دمي خوش کنم
که مي عمر باقي بيفزايدت
دري هر دم از غيب بگشايدت
بمن ده که تا گردم از عيب پاک
خرامم بعشرت بزير مغاک
بياساقي ان اتش تابناک
که زردشت ميجويدش زير خاک
بياساقي ان مي که عکسش زجام
بيک خسرو جم فرستد پيام
بيا تا خرد را قلم در کشيم
زمستي بعالم علم در کشيم
يک امروز يا يکديگر مي خوريم
چو فرصت نباشد دگر کي خوريم
ازين دامگه دير بادي مغاک
برفتندو بردند حسرت بخاک
دريغا جواني که بر باد شد
خنک انکه در عالم ازاد شد
بده ساقي مي که تادم زنيم
قلم بر سر هر دو عالم زنيم
تو در خانه ششدري ششدري
که او مانده تا بنگري بگذري
بده ساقي ان اب اتش فشان
از ان پيش کزمانياني نشان
نوشته است بر جام نوشيروان
که بفزاي از جام نوشين روان
زمن شنو اي پير اموزگار
مکن تکيه بر گردش روزگار
بده ساقي ان جوهر روح را
دواي دل ريش مجروح را
چو بنياد عمر است ناپايدار
بنقد اين نفس را غنيمت شمار
تو نيز انچه کاري همان بدروي
چنان کامدي باز بيرون روي
باين حقه سبز چندين مناز
که هم مهره باز است وهم حقه باز
که هر پاره خشتي که بر منظري است
سر کيقبادي و اسکندريست
هر ان شاخ سروي که در گلشني است
قد دلبري زلف سيمين تني است
که يابد از اين کرمي زرنشان
باين سفره بيرون زد ونان دونان
بمن ده که در کيش رندان مست
چه دنيا پرست وچه اتش پرست
بده تا بگويم به اواز ني
که جمشيد کي بود و کاوس کي
زجام دما دم دمي دم زنيم
زمي اب بر اتش غم زنيم
که انها که بزم طرب ساختند
ببزم طرب هم نپرداختند
باين تخت فيروزه فيروز کيست
زايام عمر انکه بهروز کيست
€€€€€
که اينچرخ و اين انجم ابنوس
بسي ياد دارد چو بهرام و طوس
برايوان شش طاق خضرا نشين
بمنزلگه جان نشيمن گزين
که فيروز و فرخ منوچهر چهر
شنيدم که عهد بوذرجمهر
اگر پورزالي و گر پير زال
بدستان نماني شوي پايمال
که اين منزل درد وجاي غم است
در اين دامگه شادماني کم است
که دوران چو جام از کف جم ربود
اگر عالمي باشدش زان حسود
کسيرا که دستت رسد دست گير
که فردا همان باشد دست گير
رهائي نيابد ** از شيب خاک
که بر خاک ننشست از روي خاک
بده ساقي ان اب افشرده را
بيا زنده ساز اين دل مرده را
هر ان گل که در گلستاني بود
مه عرض دلستاني بود
شنيدم که شوريده مي پرست
بخم خانه ميگفت و جامي بدست
بجز خون شاهان در اين طشت نيست
بجز خاک خوبان در اين دشت نيست
که هر ** در او دور گردون بود
زگردون درونش پر از خون بود
که دارا که داراي افاق بود
بدارندگي در جهان طاق بود
اگر هوشمندي بيا باده نوش
چو نوشي دمي باده ائي بهوش
در خاک روبان ميخانه کوب
ره ميفروشان ميخانه روب
بجامي برون اورندت زخويش
بوحدت رسي پرده افتد ز پيش
بده ساقي ان تلخ شيرين گوار
که شيرين بود باده از دست يار
چوزين دار ششدر برون برد رخت
نبودش بجز گورو تابوت و تخت
که اين طغرل ابنوسي قفس
نيفتد از اين دانه در دام **
مگر اب اتش خواصت دهد
بمستي زهستي خلاصت دهد
که حافظ چو در عالم جان رسيد
چو از خود برون شد بجانان رسيد
€€€€€€€€
من از انکه گردم به مستي هلاک
برائين مستي برينم بخاک
بتابوتي از چوب تاکم کنيد
براه خرابت خاکم کنيد
مريزيد بر گور من جز شراب
مياريد بر ماتمم جز رباب
باب خرابت غسلم دهيدپس انگاه بر دوش مستم نهيد
وليکن بشرطي که در مرگ من
ننالد بجز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر زمستي متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
ساقي نامه بپايان رسيد